جوجو خانووم
یه روز از روزایی که آریسای شیرینم اومد شهر ما و رفتیم ددری
ماشالله انقده تند تند میره کوچولوی من که اصلا نمیتونستیم بهش برسیم...ولش میکردیم وسط خیابون
بود یا از تو یه مغازه دیگه باید بیرون میکشیدیمش یا از پشت ویترین باید میگرفتیمش جاهایی که
هیچکی جا نمیشه عزیزدلم بازور خودشو جا میکنه...عکس گرفتنم که ازش خیلی سخت شده ...
از بس تکون تکون میخوری عزیزدلم عکست ببین چطور شد...اینجا پارکینگ عمه بهناز که اولش از تاریکیش
می ترسیدی از بغلم جدا نمیشدی ولی بعدش همه جارو بازرسی کردی عزیزم تا مامان اینا بیان پایین که بریم بیرون
اینجام تو مغازه همش میرفتی پیش اون پسر کوچولو که پشتت تو عکس میبوسیدیش مهربوووونم
اون پارکینگ ممنوع بیشتر واست جلب توجه میکرد تا اسباب بازی ها عزیزم
چندبارم سرت به شیشه خورد عسلم
دیدیم انقد دوس داری بدویی اوردیمت تو یه محوطه نسبتا بزرگ که راحت باشی یه نمایشگاه مذهبی هم اونجا زده بودن که عکسا واست جلب توجه میکرد ...عکسارو نگاه میکردیو میبوسیدی
اینجام خونه نیمه دانشجو عمه ست ...اریسا خانومم عادت داره تا یه کیف میبینه برش میداره میره... بابای هم میکنه قربوننننننننننننننننننننننننننننننش برم من
عمه فدااااااااااااااات